کد خبر: ۱۲۳۲۴
۳۰ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۲:۰۰
برای زائران امام رضا(ع) گل می‌کارم

برای زائران امام رضا(ع) گل می‌کارم

گلخانه شهرداری منطقه ثامن با گل‌های رنگارنگ و درختچه‌های متنوعش، سال‌هاست خانه دوم علی محمدپور، جانباز سی‌درصد اعصاب‌وروان است، مأمنی سرشار از آرامش که حاصل دسترنج خودش در ۲۱ سال گذشته است.

از اولین لحظه ورود، خنده‌ای که روی صورتش نشسته است، گفت‌وگویمان را می‌برد به سمت حال و هوای این روزهایش، شکوفه‌های شمعدانی و گل یخ، شاخه‌های تازه بن‌زده پالونیا و کاج‌های مطبق تزئینی.

گاهی میان درختچه‌های نارون و توت تزئینی قدم می‌زند و شاخ و برگشان را تیمار می‌کند، گاهی دستی به سانسوریا و زاموفیلیا‌هایی می‌کشد که قلمه‌هایشان را با حساسیت زیاد کاشته است و هر روز احوالشان را پرسیده تا جان گرفته‌اند.

گلخانه سرسبز شهرداری منطقه ثامن با گل‌های رنگارنگ و درختچه‌های متنوعش، سال‌هاست خانه دوم علی محمدپور، جانباز سی‌درصد اعصاب‌وروان است، مأمنی سرشار از آرامش که هرچه در آن به چشم می‌خورد، حاصل دسترنج خودش در ۲۱ سال گذشته است.

 

در منطقه، خاکریز و سنگر درست می‌کردیم

یک سال بود که علی، دخترعمه‌اش را عقد کرده بود و در زمین‌های پدرش در تربت حیدریه گندم و جو و چغندر می‌کاشت. آبیاری با قنات، توان مرد جوان می‌خواست و علی که پسر بزرگ خانواده بود، پابه‌پای پدر کار می‌کرد. با تراکتور دایی‌اش زمین را تیغ می‌زد و صاف می‌کرد.

 اما وقتی نوبت خدمت سربازی رسید، زمین و قنات و تراکتور را گذاشت و به همراه پسردایی و برادرزنش راهی جبهه‌های باختران شدند. همان اول علی و رحمت را فرستادند تا برای رانندگی بولدوزر و لودر آموزش ببینند. بعد هم مستقیم رفتند باختران (کرمانشاه). علی‌آقا محمدپور از آن روز‌ها این‌طور برایمان تعریف می‌کند: در منطقه به من بولدوزر تحویل دادند و به پسردایی‌ام، لودر. دو نفری جاده می‌ساختیم و خاکریز و سنگر درست می‌کردیم.

یاد خاطرات جنگ، چهره آرامش را آشفته می‌کند. ادامه می‌دهد: یک موتور راه‌بلد از بچه‌های گشتی راه می‌افتاد جلو و ما هم پشت سرش. یکی از شب‌ها دیدم بولدوزر با آن همه چرخ و زنجیر تکان می‌خورد و صدایی هم می‌آید. پیاده شدم و در تاریکی دیدم هرجا پا می‌گذارم جنازه است. به پسردایی گفتم از لودر بیاید پایین. مات‌ومبهوت مانده بودیم که چه کنیم. موتوری برگشت و گفت «راه بیفتید؛ در عملیات فردا سه تا مقر را باید بزنیم.» بعد دیدیم عملیات داریم و باید مسیر را باز کنیم.

 

در پناه گلخانه

 

تا آخرین روز خدمتم در جبهه ماندم

در همان جبهه‌های غرب، در شهر ماووت عراق جانباز شده است. روزی که شهر را فتح کردند و به دستور فرمانده بولدوزر و لودر به عقب برمی‌گشت، یک خمپاره ۶۰ از فاصله نه‌چندان دور خورد کنار بولدوزر و موجش علی را گرفت.

آثار ترکش‌هایی که سروصورتش را شکافت، هنوز روی صورتش هست، اما آثار موج را خانواده‌اش خوب درک کرده‌اند. صدایش می‌لرزد. به یاد درختان بلوط زمان جنگ می‌نشیند زیر درخت توت بزرگی که سال‌ها همدمش است و بقیه ماجرا را تعریف می‌کند: سال‌۶۶ بود و یک‌سال از دوره خدمتم گذشته بود. به هوش که آمدم، دیدم در تبریز هستم و بعد هم به بیمارستانی در مشهد آمدم. بهتر که شدم، من را فرستادند به تربت.

 اصلا نمی‌دانستیم موج‌گرفتگی چیست. ولی روزی دو‌سه‌بار موج من را می‌گرفت؛ دهنم کف می‌کرد و می‌افتادم. مدام فکر می‌کردم در جبهه هستم و می‌خواستم با عراقی‌ها بجنگم. همسرم رفت سپاه و گفت «نمی‌دانیم چرا حالش خوش نیست.»

از طرف سپاه، برادرزنم، را مأمور مراقبت از من کرد‌ند. او ۶ ماه همراه من بود. وقتی موج من را می‌گرفت و فریاد می‌زدم که «باید به عراقی‌ها حمله کنیم»، برادرزنم من را می‌بُرد به بیابان‌های اطراف روستا. فکر می‌کردم در جبهه هستم و آرام می‌شدم.

سرش را تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد: خیلی احساس تکلیف می‌کردیم. با اینکه می‌توانستم مابقی خدمتم را نگذرانم، برگشتم جبهه. به فرمانده سپرده بودند که در قرارگاه بمانم و نروم به خط. به اجبار به من مرخصی می‌دادند تا برگردم مشهد ولی قبول نمی‌کردم و می‌گفتم می‌خواهم بمانم. حتی سه ماه احتیاط آخر جنگ را هم ماندم و خدمت کردم.

در منطقه به من بولدوزر تحویل دادند و به پسردایی‌ام، لودر. دو نفری جاده می‌ساختیم

 

کشاورز هستی؟

اخلاق خوب و ساده‌دلی علی باعث شده بود که همه هوایش را داشته باشند. هر‌وقت بچه‌های قرارگاه می‌خواستند بروند زیر درختان بنشینند، علی با یک بیست‌لیتری آب همراهشان می‌رفت و به درخت‌ها آب می‌داد. می‌گوید: فرمانده خوشش می‌آمد که من به درخت‌ها رسیدگی می‌کنم؛ می‌گفت «تو چقدر درختان را دوست داری؛ کشاورز هستی؟»

همین کشاورز‌بودن و علاقه به گل‌وگیاه، سال‌های بعد، او را راهی بخش فضای سبز شهرداری مشهد کرد. او که این گلخانه را مانند جانش دوست دارد، تعریف می‌کند: سال‌۷۰ آمدم به شهرداری. دو سال در سازمان پارک‌ها بودم و یک سال در پارک بسیج و از سال‌۷۳ آمدم منطقه ثامن و برای زائران امام‌رضا (ع) گل و درخت می‌کارم. شدم سرکارگر فضای سبز و هرجا گل و گیاه در منطقه لازم باشد، از همین گلخانه آماده می‌کنم.

 

در پناه گلخانه

 

گلخانه، آرام‌بخش روح من است

کار در فضای سبز منطقه ثامن برای محمدپور فقط شغل نیست؛ سپری‌کردن عمر میان گل‌ها و درخت‌ها برای یک جانباز اعصاب و روان مرهمی بر دردهایش است، درد‌هایی که ما نمی‌بینیم، اما او سال‌هاست با آنها زندگی و مدارا می‌کند. به پسرش مهدی که هفت‌سالی می‌شود همراه او در همین گلخانه مشغول است، اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: همسرم خیلی من را تحمل کرد؛ بار‌ها موجی شدم و رویش دست بلند کردم، اما آبروداری کرد و نگذاشت هیچ‌کس، حتی مادر و پدرش بفهمند. جانباز اعصاب و روان حالش دست خودش نیست. وقتی می‌آمدم بین گل‌ها و گیاهان، آرام می‌شدم. متوجه شدم اینجا که از سروصدا و تنش‌های بیرون دور هستم، حالم خوب است.

مهدی هم احترام پدرش را دارد و هم مراقبش است که تنش‌های اطراف آزارش ندهد. می‌گوید: علاقه به گیاهان در خانواده ما موروثی است و من هم این کار را از پدرم یاد گرفته‌ام. البته سعی می‌کنم بیشتر با کارگر‌ها در ارتباط باشم و پدر به گل‌ها رسیدگی کند؛ چون بابا حساس است روی گیاهان و اگر ببیند گلی را خشک کرده‌اند یا با سهل‌انگاری درختچه‌ای خراب شده است، عصبانی می‌شود.

 

در پناه گلخانه

 

گل‌ها را مانند فرزندم دوست دارم

محمدپور می‌خندد و می‌گوید: من همیشه هوای کارگرهایم را دارم، اما روی گیاه که موجود زنده است، حساس هستم. وقتی می‌بینم گیاهی در‌حال پژمردن است، حسابی مراقبش هستم تا حالش خوب شود. گل‌ها را مانند فرزندم دوست دارم و برکت و خیرش را هم در زندگی‌ام می‌بینم.

به موتور مهدی اشاره می‌کند و می‌گوید: یک بار گیاهانی را که برای نمایشگاه برده بودند، بعداز ۱۰ روز با وضعیت خشکیده و بی‌حال برگرداندند اینجا. خیلی از همکاران ما این‌جور گیاهان را چال می‌کنند و درختچه جدید می‌خرند، ولی من می‌گویم هم موجود زنده است و هم از پول بیت‌المال خریداری شده است.

همه ما مسئول هستیم و باید حواسمان باشد. به کارگرهایم گفتم همه درختچه‌ها را دوباره بکارند تا از آنها مراقبت کنم. باور کنید بعد از دو هفته حال همه‌شان خوب شد. محمدپور هر روز، حتی بعضی از روز‌های تعطیل، اوقاتش را در همین گلخانه می‌گذراند. گاهی دست عذرا‌خانم را می‌گیرد و با هم می‌آیند اینجا و چایشان راکنار گل‌هایی که مانند فرزندانشان است، می‌خورند.

 

* این گزارش پنجشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ در شماره ۵۹۵ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44